تولد سانیار (زایمان)
پسرم می خوام خاطره روز تولد تو بنویسم الان خوابیدی پس می تونم بنویسم
پسرم موقعی که تو می خواستی دنیا بیای اینجا خیلی زلزله می اومد منم خیلی می ترسیدم خدارو شکر مامان جون پیشمون بود با هم میرفتیم پیاده روی تا تو زودتر به دنیا بیای ولی یه روز از زلزله خیلی ترسیدم و رفتم پیش دکتر تا سزارین کنه تا همه راحت بشن خلاصه 11 اردیبهشت بود که بیمارستان بستری شدم عمه فهیمت پیشم موند تخت کناریم سزارین شده بود نی نیش پیشش بود با خودم گفتم تو هم فردا کنارمی اون شب اصلا نخوابیدم
پنجشنبه 12 اردیبهشت ساعت 6 صبح پرستار ها منو آماده کردن ساعت 8 بود رفتم اتاق عمل با لباس سبز دوست داشتم بابایی ببینم اما راش نداده بودن. تو اتاق عمل پرستارها همش فامیلم می پرسیدن گفتم چرا انقدر می پرسین گفتن چون بچت اشتباه نشه خانم دکتر دیدم گفت اینجا بیهوش می شی گفتم آره رو تخت دراز کشیدم رو شکمم بتادین زد دکتر بیهوشی اومد یه آمپول تو دستم زد دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم بابایی بالا سرم دیدم داشت منو جا به جا می کرد خیلی سردم بود می لرزیدم یه خانمه لباسامو تند تند عوض کرد یه پتو روم انداخت مامان جون داشت بهش پول می داد اونم قبول نکرد رفت از بابایی پرسیدم بچه سالمه ؟گفت سالمه گفتم دستاش پاهاش سالمه گفت دستاش سالمه یه انگشترم تو دستشه خیلی دوس داشتم ببینمت زن عمو ریحانت گفت الان می یارنش بعد از یه رب تو رو آوردن عزیزم ساعت 8:45 دقیقه صبح 12 اردیبهشت 92 با وزن 2850 قد 52 به دنیا اومدی .